باباهه داشت پسرشو نصیحت میکرد:ـ
یه کم مودب باش، فکر کن بعد حرف بزن، این قدر دروغ شاخدار نگو، جوراباتو بشور، لااقل هفته ای یک بار برو حموم! ـ
یکی داشت رد میشد گفت : اینارو باید وقتی بچه بود بهش میگفتی، نه حالا که رئیس جمهور شده ! ـ
چشم شتر مرغ از مغزش بزرگتره! خيلي آدمها را ميشناسم که اينطورند... مثلا رییس جمهور منتخب
طبق آخرین سرشماری اسامی آیت الله های نظام بدین شرح اعلام شد:
آیت الله خامه ای، آیت ا... فسیل جنتی، آیت ا... پنیر تبریزی، آیت ا... زشتوی شیرازی ، آیت ا... رطب مضافتی بمی ، آیت ا... پشمک یزدی ، آیت ... شیره ای کرمانی، آیت ا... زیتون گیلانی، آیت ا... ژیان اصفهانی ، آیت ا... کونی همگانی

سوزش علی گدا و چهل دزد از مصاحبه شجریان با بی بی سی

سایت عصرامروز در ادامه طرح شکست خورده تخریت شخصیت های محبوب و مردمی ایران، این بار به بهانه مصاحبه استاد آواز ایران، محمدرضا شجریان، آغاز به هذیان گویی و مغلطه نموده و با طرح این شبهه که مصاحبه با بی بی سی همکاری با "دشمن" است مینویسد:ـ
به گزارش عصرامروز، محمد حسینی مجری تلویزیون، فرشید منافی مجری رادیو و "محمدرضا شجریان" از جمله معروف ترین هنرمندانی بودند که پس از اتفاقات سال ۸۸ به آغوش بیگانگان پناه بردند و البته سهم محمدرضا شجریان در برنامه های شبکه سلطنتی انگلیس، بی بی سی از آن ۲ نفر بیشتر بود تا جایی که این شبکه مستندی هم در ازای خوش خدمتی شجریان به سیاست های آنها برای وی ساخت

البته بر همگان روشن است که دلیل اصلی دشمنی رژیم از درون پوسیده ولایت فقیه با هنرمندی مستقل و آزاداندیش چون استاد شجریان چیست.ـ
باید پرسید این چه نظامیست که در آن مصاحبه پر دروغ نماینده دزد حکومت اسلامی ایران "سید محمود احمدی نژاد" که نظراتش بسیار نزدیک به نظرات رهبر "فرزانه" و "بابصیرت" جمهوری اسلامی است، همکاری با دشمن و خیانت محسوب نمی شود، اما اطلاع رسانی و مصاحبه استاد شجریان با برخی از همان رسانه ها، همسویی با دشمن خیالی دیکتاتور حکومت اسلامی تلقی می شود.ـ
و باز هم باید پرسید که استاد شجریان با میلیونها طرفدار در میان قشر فرهیخته چگونه و از طریق کدام رسانه داخلی می تواند با دوستدارانش صحبت کند زمانی که دریافت مجوز پخش برای آلبوم اخیرش یک سال و نیم طول کشیده و امکان برگزاری کنسرت در ایران برایش غیرممکن است؟
بیش از این بر طبل رسوایی خود نکوبید، ای حکومتیان! (یا بکوبید. به نفع ما! )ـ




پسـرخالۀ صـانع ژاله

دو پسر خاله. یکی خدمت سلطان کردی و دیگری به امر خرد نگاهبان حق بودی. باری این سلطان پرست گفت سبزپوش را که چرا شرف از بهر سلطان به تاراج ندهی تا همه عمر در عیش و عشرت بگذرانی که دنیا همین است و آخرت دروغی بیش نیست!! صانع سبزپوش بگفتی: تو چرا شرف را پاسداری نکنی تا از ذلت همنشینی با ضحاک رهایی یابی، که عالمان گفته اند هرکس آبرو به مزد بدادی همه دنیا به ارزنی بفروشد و آن کس که سبز اندیشد و از جان گذرد عاقبت جاودان بماند.

به دست حلقه سبز و در کام گور / به از خودفروشی به بزم شرور

تسلیت به خانواده محترم شهید سبز صانع ژاله. شریک غم شماییم.

آزادی لـیـاقت می خواهد


یادمان باشد که اگر تا رسیدن به پیروزی و آزادی نایستیم، اگر مثل مصریها شب در خیابان نمانیم، اگر ناامید شویم یا بترسیم، اگر 25 بهمن بیرون نیاییم یا برای آن اطلاع رسانی نکنیم... لیاقتمان همین ولایت فقیه و آقا بالا سری است که هر روز جوان برومندی را اعدام می کند؛ حق اعتراض نداریم.
چون زندگی وقتی معنا دارد که آن را آزادانه و آن گونه که می خواهی زندگی کنی یا برای رسیدن به چنان زندگی ِ آزادانه ای مبارزه کنی و گرنه بدان که لیاقت آزادی که هیچ، لیاقت همین زندگی سگی را هم نداری!ـ

Every day spent lost, wandering aimlessly in the forest weakened their faith




Danko and His Fiery Heart
by Maxim Gorky

A tribe of strong men, with their families, were forced by their enemies to retreat into the depths of an old dark forest filled with swamps. Every day spent lost, wandering aimlessly in the forest weakened their faith. They were on the verge of surrendering to their enemy, exhausted from living in despair, resigned to live in slavery.

Danko loved his people very much. He knew that there must be a way out of the dark and hostile forest. He bravely led the people deeper inside, hoping to find a way out. After weeks lost in the forest, his followers started to grumble. Fueled by fear and darkness, frustration and anger grew among them. Danko looked at the people and saw only hatred in their faces. Despite the fear and pain a flame of desire to save them flared up in his heart.

This flame of love for his people became stronger and stronger, and suddenly, loudly, his heart, and his voice overpowering the sound of thunder, Danko exclaimed: 'What shall I do to save my people?' He tore apart his chest, tore out his heart and raised it high over his head. It blazed like the sun, even brighter than the sun, and the forest, stunned by this overwhelming love for the people, became quiet, shrank into nothingness and opened a way out of the darkness.

Danko ran forward, holding high his burning heart, lighting the road for his people, and they rushed after him. Suddenly, the forest ended, and they emerged into an ocean of sunshine and fresh air, cleansed by the rain. Danko looked at the free land, laughed proudly and suddenly fell dead to the ground. The happy people, filled with great hopes and expectations, ran past his body. They did not even notice Danko's death and did not see that next to his body his brave heart still burned brightly. Only one person noticed it, and fearfully, stomped on the proud heart and extinguished its flame.

From: www.laughingbone.blogspot.com